مرا رها مکن
من اما هربار بعد از زیارت حالم بده...چه جوری باشه حال کسی که از بهشت پرت میشه تو جهنم...تنها گوشه ی بهشتم دیدن چهره ی معصوم بچه هاست...
من اما هربار بعد از زیارت حالم بده...چه جوری باشه حال کسی که از بهشت پرت میشه تو جهنم...تنها گوشه ی بهشتم دیدن چهره ی معصوم بچه هاست...
هرجا که گلی به خنده بشکفت با من سخن از رخ تو میگفت
چون چشم ستاره تا سحرگاه با یاد تو چشم من نمی خفت
آهو خانم هیچ وقت برای مش ممد کافی نبود.همیشه یا زیادی کوتاه بود ،یا زیادی بزرگ ،یا ابرو زیاد برداشته بود یا مو زیاد کوتاه کرده بود یا یک جوری آرایش کرده بود که دماغش بزرگتر شده بود به جای کوچکتر ،مش ممد دیگر پذیرفته بود آهو خانم خوشگل تر بشو نیست که نیست ،بند کرده بود زشت تر از اینی که هست نشود.مثلا میگفت کمتر بخور بیشتر فعالیت کن که چاق نشوی "نه به خاطر زیبایی، تو قشنگی، برای سلامتی"...آهو خانم اما خسته از تلاش های مذبوحانه همچنان به تغییرات ریزی در خودش ادامه میداد که شیرین ِ دهن بزی شود...تا اینکه یک روز به خودش آمد!
دلش خواست لچک بندازد و لپی قرمز کند و برود در خیابان قدمی بزند و ببیند به دهن هیچ بزی شیرین نیست؟ یا فقط بزی خودش خیلی بد غذاست،خسته شده بود،و دلش خیلی میخواست تلافی جویانه از این کارها بکند اما نان و نمکی سر سفره ی اهل بیت خورده بود که نمیگذاشت به این افکار شومش جامه عمل بپوشاند... دلش میخواست مش ممد همینجوری که هست دوستش داشته باشد...اما خب مش ممد انقدر علف دیده بود که دهنش آّب افتاده ی علف های نخورده میخواست هم نمیتوانست از علفی که گوشه ی خانه ی خودش داشت شیرینی بچشد، برایش آش شوربایی بود و غذای ناچار ِگرسنگی...آهو خانم اما زن بود و میفهمید غذای سیری بودن کجا و دویدن عشق میان حرف زدن های روزمره ی زن و شوهری کجا...آهو خانم خسته بود و دلش میخواست خیال کند این همه گرما از وجود خود اوست...البت گاهی میشد که خودش را به گیجی بزند و بگوید مرد همین است دیگر عشق کجا بود و...اما آن حباب شیشه ای زیر قفسه های سینه اش نازک تر از این حرف ها و بهانه ها بود...
بد ماجرا اینجا بود که آهو خانم خیلی قبل تر از این داستان ها فهمیده بود که مش ممد سلیقه اش به قد وبالای آهو خانم نیست و جور دیگری میپسندد اما خب عقلش دست گذاشته بود روی آهو خانم و برنداشته بود و این شده که عروسی پا گرفته بدون اینکه علف شیرین شود به دهن بزی...
حالا غرض از اینهمه نوشتن این بود که بگویم بیاید شما چاره کنید آهو خانم چه کند.آهو خانم به گواه خیلی ها قشنگ است و گاهی به سرش میزند زندگی اش را با مش ممد فوت کند برود هوا و منتظر بخت دیگری باشد کسی که قد و بالایش را هم دوست داشته باشد .خیلی هم به عاقبتش فکر نمیکند که بعدش چه فقط دیگر دلش نمیخواهد وسط این شوربا باشد...مش ممد هم روحش خبر ندارد در دل آهو خانم چه آشوبی ست و خیال میکند این درهم رفتن های آهو خانم قر و غمیز زنانه ست و زود خوب میشود...چه بداند چه زخم کهنه ای ست...آهو خانم با اینکه عاشق بچه است به خاطر همین داستان ها بعد از پنج -شش سال زندگی هنوز دست و دلش به زیاد کردن دور سفره اش نرفته...
رمیده در ذهنم تکرار میشود.دقیقا همین کلمه درست است رم کرده! فرار کرده، به آدم نرفته،اهلی نشده...یا اهلی شده و صاحبش ولش کرده ...چه میدانم لابد یکی از همین هاست توصیفش...بعد یاد "و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی" میافتم،یعنی از یک ریشه اند رمیده ی ما و رمیت آنها ؟چقدر کنار هم چفت و بست دار شدند...حتی اگر بی ربط باشد هم باز هم من میگویم ولکن الله رمی...والله که خدا من را رماند از عالم و آدم...
مدتیه قند ساده نمیخورم نه که اصلا اصلا ،به مقدار خیلی زیاد و متفاوتی از گذشته ...نوشابه،کیک،شکلات،شربت...
دلم میخواد برم کتابخونه پایانامه مو شروع کنم ولی نمیدونم جوجه طلا رو چیکار کنم...
شرایط روحیم شده شبیه اون دوران یکسالگی فسقل خان کاملا و هر لحظه در حال انفجار
روحم تو یک اتفاق بین خودم و علی گیر کرده و هر چقدر تقلا کرد و کردم نشد که رها بشم...تظاهر میکنم که خوبم ولی مثل پاندول کمی به حرکت میافتم و زندگی میکنم و دوباره به نقطه ی ثقلم برمیگردم...کاش ی دوایی داشت...
برخلاف عقاید گذشته ام در مورد خانه داری و مراقبت شخصی از فرزند ...دلم میخواد برم سرکار...البته با یک لجیتی...با حس بیهودگی زیاد و ناتوانی و ...
دلم میخواست همه ی این حرفا رو بیشتر توضیح بدم که سو برداشت نشه ولی مهم نیست که سو برداشت بشه...
نمیدونم چرا قهر چیز بدیه و مکروهه و ...من همین الان دلم میخواد با همه ی دنیا و عزیز و غیر عزیز قهر کنم برم تو غار خودم...تنهای تنهای تنها.
شوکه شدم بعد از شاید چند هفته تازه میفهمم سوال دلم چیه!که نکنه...نکنه شوق دیدنی هم هست...
مگه با هیچ سوالی میشه فهمیدش...کاش اون لحظه اونجا باشم و از چشماش بفهمم بی سوال و جواب...
بعد مثل ی کوه
مثل ی کوه ...
بمونم سر جام که نه!!!
که ی جوری محو بشم که انگار هیچ وقت تو این دشت بلا نبودم...
جالب این بود که روزای اول گریه میکردم که چهار سال دیگه که کارشناسی تموم بشه و تو بری شهر خودت من شهر خودم آنوقت چه گلی به سرم بگیرم...من داشتم همه ی لحظه ها رو به یاد اون لحظه ی فراق گریه میکردم و از دست میدادم...
اما به دو سال نکشید که رشته مو عوض کردم و برگشتم شهر خودمون و اون چهار سال اصلا به چهار سال نکشید...ارتباط تلفنی و شبکه ای ادامه داشت تا اینکه اون هم به فنا رفت به خاطر تغییرات زیاد روحی که هر دومون کرده بودیم و تجربه های رنگ و وارنگی آستانه صبر و خواهشمون رو تغییر داده بود...حالا میشد بهتر از حتی ی رفاقت حضوری هر روز و هر دقیقه ارتباط داشت اما ماه به ماه با یک احساس تکلیف صوری اتفاق میافتاد...
شما چی دوست دارید آدما رو تو اوج با مثلا مرگ از دست بدید یا همینطوری آرام آرام با تغییر کردنشون و تغییر کردنتون...
البته که کاش میشد خیلی محال طور از دست نداد...
نگرانتم...و متاسفانه بد شدن و خیانت و بی وفایی ت رو برای از دست دادنت ترجیح میدم تا مرگت...
چمیدونم...
"زینب حسین "اسمیه که پسرجان برای خواهرش انتخاب کرده بر وزن اسم خودش محمدحسین...من دلم غنج میره برای این ترکیبی که توش پدر علیه پسر حسین ،دختر زینب،بزارید نگم که حس میکنم وصله ی ناجورم تو این خانواده:))
روزای خیلی سختی دارم هم از درون لگد میخورم هم از بیرون و اساتید و همکلاسی ها و ...شکر البته.
درگیر موضوع مقاله برای سه چهار تا درس و دادن پروپوزال پایانامه ام...استرس امتحانا و تحویل مقاله ها رو هم از الان گرفتم:/
امیدوارم قبل از تولد زینب خانوم به ی آرامشی برسم و کارای خونه تکونی و آماده شدن برای شرف حضورشون محیا بشه...
آخ که من از الان به دخترم حسودی میکنم...:/
البته که نمیدونم چه حسادتیه که هر جا برای خریدن هر چی میرم ی چیزی برای فسقل خانوم میخرم برمیگردم:)
همسرجان ی کاری ازم میخواد که خیلی برام سخته .آبشنش اینه که حاضره هر هزینه ای بکنه که انجامش بدم.حالا تصمیم گرفتم بگم باید بهار یا باران صدام کنی تا انجام بدم؟یکم زیادی خشونت آمیزه با توجه به حافظه ش ،ولی همینه که هست:))
ی جایی میخوندم مومن اگر مومن باشه احساس میکنه داره رو دستاش آتیش نگه میداره یا یک همچین چیزی...
خدایا تو شاهدی گاهی احساس میکنم دارم با همه ی وجودم آتیش نگه میدارم حالا چه فرقی میکنه درونم یا روی دستام...
نه که بگم مومنم.میگم که یعنی خیلی سخت میگذره خلاصه...
ی اتفاق عجیبی افتاد...من میخواستم برم با یکی از اساتید صحبت کنم و بگم من دور بُردم اینه که فاصله ی بین مردم و حکومت رو کم کنم و این دغدغه ایه که سرپا نگهم میداره و ...
بعد همون فرداش قبل از اینکه من برم صحبت کنم استاد اومد سرکلاس و در مورد فاصله افتادن بین دولت-ملتها و جهانی شدن و ...تدریس کرد خیلی برام جالب بود ...و شاید هم یک نشونه که همین حوزه رو انتخاب کنم...
به اینستا برگشتم ولی دلم باهاش نیست رشته ی تعلقم پاره شده انگار شاید دوباره دی اکتیو کردم...
من اما از همه ی دنیا گاهی دلم ی گوشه میخواد و چندتا تصنیف که حفظ باشم و آواز بخونم...تمامی دینم به دنیای فانی شراره عشقی که شد زندگانی...
چندش آورترین حالت انتقادی داشتن به ی مجموعه یا هرچیزی اینه که خودتو ازش جدا فرض کنی و از بیرون نقدش کنی.مثلا استاد دانشگاه یا دانشجو باشی و بدون اینکه هیچ مسئولیتی رو روی دوش خودت حس کنی منتقد تند و خشنی باشی.
حتی تو بدترین حالتش که رابطه ی ظالم و مظلوم هست خدا مظلوم رو به خاطر منفعل بودنش مواخذه میکنه.البته که متاسفانه بعضا منفعل نبودن رو با حرف زدن و ژست اپوزوسیون گرفتن و بیرون کردن خودمون از دایره و مخالف وضعیت موجود بودن اشتباه میگیرم و به همین بسنده میکنیم.
کمترین هزینه رو هم که لحن بیان داره ی عشوه ای میایم و باد به غبغب میندازیم و میگیم ریشوها همه جا رو گرفتن و قص/قس علی هذا...
ریشه ی این خواسته رو شاید سفید برفی در نهادم نهاداینکه ی آینه ای باشه که ازش در مورد خودم بپرسم و جواب درست بده.من چه جوری ام؟
اعتراف میکنم اگر سر شلوغی درس و دانشگاه نبود شاید نمیتونستم فراغ اینستا رو تحمل کنم:))
یکشنبه باید کتاب رولان بارت رو خونده باشم و دوشنبه ارائه مکتب فرانکفورت و مطالعات فیلم دارم
اولش میخواستم کل ماه رمضون دی اکتیو کنم بعد دیدم به نفسم فشار میاد با اون قضیه چوب و هویج خرِنفسم رو کشوندم هی گفتم حالا چند روز دیگه اکتیو میکنم و...بعد یهو با خودم گفتم طبق اون قاعده 21 روزه ی عادت تا 21 ام که شب شهادت حضرته...
هیچی دیگه این منطبق شدن دو تا موضوع با هم بهم انگیزه مضاعف داد...
روزای خوبیه اضطرابم کمتر شده با فسقل و همسرجان میرم دانشگاه
از جذابیتای همسرجان هم اینکه همون اولین باری که اومده دانشکده ی ماجرایی پیش اومده رفته اتاق بسیج با بچه های بسیج ،علوم اجتماعی رو شستن گذاشتن کنار:))
از این جهت که دریغ از یک تولید اندیشه و نظریه پردازی و خروجی از دانشگاه:)).حالا نیست خود ِ مهندسشون صبح تا شب تکنولوژی صادر میکنن:))
باشد که از نسل ما ی چیزی از آب در بیاد...
بزارید بگم برای این دلم میخواد عبا بپوشم گاهی، چون احساس میکنم نسل تازه ای که داره میاد داره نسل منو تهدید میکنه و من نمیخوام حس انقراض بهم دست بده...و این اضطرابی نیست که فقط شامل حال من شده باشه هممونو دچار کرده...ببین کنار ی دهه هشتادی هی دلت میخواد معلوم نشه باهاش فاصله سنی داری!دلت نمیخواد دوره ی تو گذشته باشه...