مرگ اینجاست یا آنجاست یا ...
جالب این بود که روزای اول گریه میکردم که چهار سال دیگه که کارشناسی تموم بشه و تو بری شهر خودت من شهر خودم آنوقت چه گلی به سرم بگیرم...من داشتم همه ی لحظه ها رو به یاد اون لحظه ی فراق گریه میکردم و از دست میدادم...
اما به دو سال نکشید که رشته مو عوض کردم و برگشتم شهر خودمون و اون چهار سال اصلا به چهار سال نکشید...ارتباط تلفنی و شبکه ای ادامه داشت تا اینکه اون هم به فنا رفت به خاطر تغییرات زیاد روحی که هر دومون کرده بودیم و تجربه های رنگ و وارنگی آستانه صبر و خواهشمون رو تغییر داده بود...حالا میشد بهتر از حتی ی رفاقت حضوری هر روز و هر دقیقه ارتباط داشت اما ماه به ماه با یک احساس تکلیف صوری اتفاق میافتاد...
شما چی دوست دارید آدما رو تو اوج با مثلا مرگ از دست بدید یا همینطوری آرام آرام با تغییر کردنشون و تغییر کردنتون...
البته که کاش میشد خیلی محال طور از دست نداد...
نگرانتم...و متاسفانه بد شدن و خیانت و بی وفایی ت رو برای از دست دادنت ترجیح میدم تا مرگت...
چمیدونم...