نقطه پرگار

مدتیه قند ساده نمیخورم نه که اصلا اصلا ،به مقدار خیلی زیاد و متفاوتی از گذشته ...نوشابه،کیک،شکلات،شربت...

دلم میخواد برم کتابخونه پایانامه مو شروع کنم ولی نمیدونم جوجه طلا رو چیکار کنم...

شرایط روحیم شده شبیه اون دوران یکسالگی فسقل خان کاملا و هر لحظه در حال انفجار

روحم تو یک اتفاق بین خودم و علی گیر کرده و هر چقدر تقلا کرد و کردم نشد که رها بشم...تظاهر میکنم که خوبم ولی مثل پاندول کمی به حرکت میافتم و زندگی میکنم و دوباره به نقطه ی ثقلم برمیگردم...کاش ی دوایی داشت...

برخلاف عقاید گذشته ام در مورد خانه داری و مراقبت شخصی از فرزند ...دلم میخواد برم سرکار...البته با یک لجیتی...با حس بیهودگی زیاد و ناتوانی و ...

دلم میخواست همه ی این حرفا رو بیشتر توضیح بدم که سو برداشت نشه ولی مهم نیست که سو برداشت بشه...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان