نقطه پرگار
۸ آذر ۰۲ / ۱۸:۲۸
مدتیه قند ساده نمیخورم نه که اصلا اصلا ،به مقدار خیلی زیاد و متفاوتی از گذشته ...نوشابه،کیک،شکلات،شربت...
دلم میخواد برم کتابخونه پایانامه مو شروع کنم ولی نمیدونم جوجه طلا رو چیکار کنم...
شرایط روحیم شده شبیه اون دوران یکسالگی فسقل خان کاملا و هر لحظه در حال انفجار
روحم تو یک اتفاق بین خودم و علی گیر کرده و هر چقدر تقلا کرد و کردم نشد که رها بشم...تظاهر میکنم که خوبم ولی مثل پاندول کمی به حرکت میافتم و زندگی میکنم و دوباره به نقطه ی ثقلم برمیگردم...کاش ی دوایی داشت...
برخلاف عقاید گذشته ام در مورد خانه داری و مراقبت شخصی از فرزند ...دلم میخواد برم سرکار...البته با یک لجیتی...با حس بیهودگی زیاد و ناتوانی و ...
دلم میخواست همه ی این حرفا رو بیشتر توضیح بدم که سو برداشت نشه ولی مهم نیست که سو برداشت بشه...